از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر. ، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر. ، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
بزرگ واقع شدن. (آنندراج). گرانقدر و گران قیمت شدن. (ناظم الاطباء) : رتبۀ افکار ما صائب بلند افتاده است کی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما. صائب (از آنندراج). اگر سودا بلند افتد ازین بهتر چه می باشد کلیم از بهر خود رو فکرهای سروبالا کن. کلیم (از آنندراج)
بزرگ واقع شدن. (آنندراج). گرانقدر و گران قیمت شدن. (ناظم الاطباء) : رتبۀ افکار ما صائب بلند افتاده است کی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما. صائب (از آنندراج). اگر سودا بلند افتد ازین بهتر چه می باشد کلیم از بهر خود رو فکرهای سروبالا کن. کلیم (از آنندراج)
مرکّب از: ب + راه + افتادن، قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج)، راه افتادن: کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست. تأثیر (آنندراج)، - براه افتادن اختلاط، درگیر و مناسب افتادن اختلاط. (آنندراج)، - براه افتادن چشم، انتظار کشیدن. (آنندراج)، دیده در راه ماندن: تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است. تنها (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + راه + افتادن، قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. (آنندراج)، راه افتادن: کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست. تأثیر (آنندراج)، - براه افتادن اختلاط، درگیر و مناسب افتادن اختلاط. (آنندراج)، - براه افتادن چشم، انتظار کشیدن. (آنندراج)، دیده در راه ماندن: تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است. تنها (آنندراج)
در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن: در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام. وحشی. - به جا افتادن عضو، جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن: رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد. اشرف.
در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن: در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام. وحشی. - به جا افتادن عضو، جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن: رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد. اشرف.
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود